حبه ی انگورم
سلام حبه انگورم
خوبی عزیز مادر؟
کوچولوی خوشگلم نمی دونی چقدر آرزوی سلامتیت رو دارم . انقدر زیاد که نمی ذاره خوب لذت داشتنت رو بچشم و به روزی که بلغت خواهم کرد فکر کنم.
روزی که تو از دنیای فرشته ها و بهشت دل می کنی و میای پیش مامان و بابا یه روز تو اردیبهشت خواهد بود . اون روزه که می تونم انگشتای کوچولوتو ببینم و باور کنم معجزه ای از خدا تو آغوش منه . حتی لالایی که قراره همدم شب هات بشه رو هم حفظ کردم . اجزای صورتت رو تصور می کنم و حرکات دست و پاهای کوچیک و قشنگت رو .
بابا هر شب تو رو می بوسه . بابای تو خوبترین و مهربون ترین مرد دنیاست . خیلی کم می تونه علاقه اشو درست به زیبون بیاره . اما خیلی عالی می تونه ثابتش کنه . جوری که هیچ وقت به محبتش شک نمی کنی .
نمی دونم تو گل پسر مامانی یا گل دختر بابایی . برام فرقی نداره اما دلم می خواد زودتر بدونم تا برات لباس و وسایل بخرم دلم می خواد بافتنی یاد بگیرم تا کلی لباس خوشگل برات ببافم .
من بهت فکر می کنم و غرق لذت می شم .
دکترت رو خیلی ناگهانی و معمولی انتخاب کردم و مامان پروین مدام می پرسه از انتخاب دکتر مطمئنی ؟ نمی خوای بیش تر فکر کنی . و منی که همیشه نگرانم .
الان تو هشت هفته داری و اندازه حبه انگوری . واسه همین حبه انگور صدات می زنم کوچمولوی مامان .