کوچولوی منکوچولوی من، تا این لحظه: 10 سال و 21 روز سن داره

دلیل تازه زندگی

زردی

امروز تصمیم قطعی گرفتم که شما رو دیگه پیش دکتر نویدنیا نبرم . مامان جون اصرار داره شما رو پیش دکتر سلطانی ببرم . تجربه ای که بچه های عمه لیلا بهم نشون داده و این که زیاد مریض میشن و بدگویی هایی که پشت سر سلطانی شنیدم هم باعث میشه حرف اونا رو هم گوش نکنم . امروز که بردمت پیش دکتر نویدنیا دکتر از پایین اومدن میزان بلیبورینت خیلی تعجب کرد میزان بیلیبورینت 8 بود اما با وجود این یک شب دیگه هم دستگاه رو تمدید کرد و من خوشم نیومد چون لازم نبود . این دلیل اولی بود که دیگه نمی خوام برمت پیش نویدنیا دلیل دوم هم برمی گرده به رفتاری که با مادری کرد که از قلب بچه صدای ناهنجار می شنید چنان با بی رحمی گفت که قلب بچه ات مریضه که من مرگ چند ثانیه ای اون م...
14 ارديبهشت 1393

زردی

و امروز تلخ ترین روز عمرم بود پسرم . خیلی سخت گذشت . بعد از اینکه بابا رفت و شناسنامه ات رو به اسم علی آقا گرفت و بعد رفتیم دکتر نویدنیا و ساعتی نشستیم توی نوبت دکتری که بیمارستان معرفی کرده بود . نوبت مون شد و دکتر وزن و قد و دور سر و ناف و آلتت رو چک کرد و بعد گفت شما نیم کیلو توی این 4 روز کم کردی و بعد هم گفت خانوم استرس نداشته باش آرامشت رو حفظ کن و .... و من مردم و زنده شدم و هزار جور فکر کردم و دکتر برات آزمایش نوشت و وقتی از دکتر پرسیدم که زردی داری یا نه دکتر با بداخلاقی گفت : مگه نمی بینی رنگش زرده ؟ و من با بیچارگی گفتم می بینم اما بقیه می گفتن نور چراغه و تو اشتباه می کنی. مامان و باباسجاد گفتن به خاطر تو می گفتیم و خودم...
13 ارديبهشت 1393

شب سوم

امشب شب سوم شماست گل پسر من و من شما رو زدم زیر بغلم و بردم خونه مامان پری همه کلی تعجب کردن آخه انتظار داشتن به این زودی ها جز واسه دکتر از خونه بیرون درنیام اما رفتم آخه همه خونه مامان پری دعوت بودم و منم می خواستم باشیم . شما مثل گل سر سبد وسط پذیرایی روی پتوت خوابیده بودی و همه دورت حلقه زده بودن و هر کس یه چیزی می گفت و یه جور قربون صدقه ات می رفت. می دونی پسرم من شما رو یه کمی زرد می بینم . حس می کنم زردی داری و متاسفانه به خاطر این که باید 72 دو ساعت بگذره تا آزمایشت کنن و پایان 72 ساعت درست افتاده جمعه و من باید 24 ساعت هم صبر کنم که مطمئن شم شما حالت خوب و خوشه . از هر کی می پرسم می گن نور چراغه و زردی نداری . به هر حال ...
11 ارديبهشت 1393

و تو پا به دنیا گذاشتی

 و تو متولد شدی سه شنبه 9 اردیبهشت 93 ... صبح زود ساعت پنج بیدار شدیم البته من نخوابیدم که بیدار شم تمام شب رو بیدار بودم و منتظر . زود آماده شدم و  به خاطر استرس کمی بداخلاق بودم . خاله سمیه اومده بود از رفتنمون به بیمارستان فیلم بگیره اما چون من از همه زودتر آماده بودم و نشسته بودم تو ماشین موفق نشد . مامان پری رو برداشتیم و رفتیم به بیمارستان و من تو زایشگاه بستری شدم . تخت های کناری یه خانوم که دوقلو باردار بود و خیلی ریلکس بود انگار نه انگار دوقلو بارداره و شکمش اندازه یه تپه ی کوچیکه . تخت بعدی خانومی به اسم نگار بود که قرار بود بچه 6 ماهه اش رو سقط کنه و من رو خیلی متاثر کرد طفلک تو تبریز غریب بود و مادرش تو شهر دیگه بود ...
10 ارديبهشت 1393

روزهای سخت مادر

سلام گل پسر مامان سلام تنها امید این روزهای من روزهای خوبی رو نمی گذرونم پسرم ، امروز عقدکنون عمو جاوید بود . دوست بابا سجاد که بابا تو شرکتش سرمایه گذاری کرده ورشکست شده و نمی تونه پول هاشون رو پس بده . بابا برای این سرمایه گذاری حتی سفته هم داده و این وسط عمو جاوید که یه مبلغ کمی داده بود مدادم پیغام می فرسته که زنم گفته اگه پولت جور نشه عقدو به هم می زنم و منم مجبور شدم طلاهام رو بفروشم و بدم بهش تا خدایی نکرده چیزی دامن ما رو نگیره . نمی دونم چقدر قلبم درد گرفت وقتی مامان جونت گفت اگه پول ندارید پول جاوید رو بدید چطور ماشین خریدید . ما از جاوید پول نگرفته بودیم که حالا باید تاوان بدیم . مامان جون می گه بابا سجاد گفته جاوید سرمایه ب...
1 ارديبهشت 1393

خونه جدید برای نی نی جدید

سلام جوجه نازنازی پسرگلی ما اومدیم خونه جدید نزدیک خونه مامان پری در واقع سه خونه اون ورتریم هر چند کلی قصه داشت گفتم که حساس تر شدم پس مامان که از همه دلخور بود دست تنها همه ی کارتون ها رو آورد سه طبقه بالا و خودش و گاهی با کمک بابا سجاد بسته بندیشون کرد اما مامان پری باز هم آخر کاری راضی نبود و می گفت درست بسته بندی نکردی و این وسط با بسته بندی های هول هولکی و چپوندن وسایل تو کارتون اشتباه چند قلم جنس گم شد و تازه آخر کاری من شدم مقصر. یه روز که من اداره بودم همگی دست جمعی تا اومدن من وسایل رو بردن به خونه جدید و بیش تر کارهای چیدن خونه رو انجام دادن . فقط اتاق شما خالیه و منتظر سیسمونی . راستی همه این ها مصادف شد با تولد بابا ...
14 بهمن 1392

عید و بهار و عشق

عید امسال هم از راه رسید اولین و آخرین عیدی که تو شکم مامانی هستی تو خونه جدید هستیم و شما تو شکم مامان آخرین ماهات رو می گذرونی دو تا نی نی دیگه هم تو فامیل های بابا سجاد تو راهن طه نوه خاله باباسجاد و طه دوم پسردایی بابا سجاد یک عضو جدید دیگه هم تو فامیل داریم زن عمو ریحانه که اسفند ماه وارد خانواده شد فعلا صیغه ان و به امید خدا به زودی میرن سر خونه زندگیشون و ایشالا که زندگی خوبی داشته باشن علی کوچولوی ناناز مامان تا روزایی که قراره بغلت کنم چیزی نمونده حال روحیم خیلی خوب نیست و انگار اطرافیانم نمی تونن قبول کنن باید بیش تر هوای منو داشته باشن با بابا سجاد شرط کردیم بابایی می گه شما کچلی ولی من گفتم حسابی پرمویی عمه زهرا هم می...
3 بهمن 1392